۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

سرگذشت یک نو کیش مسیحی .......
 
در یک خانواده ایرانی و روشنفکر به‌عنوان آخرین فرزند به‌دنیا

آمدم. خانواده‌ای که با قبول باورهای اسلامی در ایران زندگی می‌کردند. تا آنجا که به‌خاطر دارم خانواده‌ام اعمال مذهبی را به‌جا می‌آوردند و کسی نبود که بخواهد مذهب را بی‌اهمیت و بی‌ارزش تلقی کند. پیدا کردن جا نماز و مُهر در گوشه و کنار خانه کار سختی نبود، چون از آنها روزی چندین بار استفاده می‌شد. اما در چنین فضایی تنها من بودم که برخلاف خانواده‌ام به هیچ اصول دینی و اعتقادی پای‌بند نبودم. کلمۀ «گناه» برایم دارای هیچ معنی و مفهومی نبود و چیزی از آن سر در نمی‌آوردم. یادم می‌آید بارها نماز خواندم و فرایض اجتماعی را انجام دادم ولی امروز که به آنها می‌اندیشم، کاملاً می‌دانم که انگیزۀ اغلب آن اعمالِ مذهبی برای حل مسائل و مشکلاتی بود که سد راه من شده بودند و خود از حل آن عاجز بودم. مذهب مقوله‌ای بود برای باز شدن درهای بسته و بسته شدن درهای باز که منجر به بدبختی می‌شد. مذهب دستاویزی شده بود برای رسیدن به آنچه می‌خواستم و در پی‌اش بودم و این نشان می‌داد که آنچه مهم بود، شخصِ خودم بود و همه چیز حول و حوش آن می‌گشت و در خدمت «من» بود........